۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

منصور حلاج که بود؟ و چرا کشته شد؟


   زندگی نامه :
ابومغيت عبدالله بن احمد بن ابي طاهر  مشهور به حسین منصور حلاج از بزرگان عرفان و صوفیه، دانشمند، شاعر و سخنسرای بزرگ و مبارزی استوار و خردمند ، در قرن سوم و جهارم هجری بود. وی در بیضا، در فارس، به دنیا آمد و مدتی شاگرد سهل بن عبدالله تستَری بود . او بعدها با جمعی از صوفیه عصر خود همراه شد که از میان آنها می توان به جنید بغدادی اشاره کرد . " التوحید" ، "الجواهر الکبیر" ، "الوجود الاول" و" الوجود الثانی" از جمله مهمترین آثار اویند .در کتاب های دیگران، او را شعبده باز و جادوگر خوانده اند.
اما در این روزگار که جهان گرده می گرداند و به سوی خرد و دانایی گام بر می دارد، وقت آن است که غبار از چهره ی آنان برداریم.
حسین از همان کودکی پیوسته همراه پدر به خوزستان و عراق رفت و آمد می کرد. در این سفرهای همیشگی، حسین منصور، با زبان عربی آشنایی کامل یافت. در جوانی به بزرگان عرفان و مبارزان قرمطی پیوست و هنوز جوان بود که خود پیر و مرشد عارفان و خردمندان گردید.او و بایزید و حسن خرقانی از جمله آموزگاران فیلسوف بزرگ شرق، سهروردی بودند و جمله ی آنان، رهروان فلسفه و اندیشه های تابناک ایران باستان به شمار می آیند.در آن روزگار نیز، دینمداران، دانشورزان و هنرمندان و مخالفان خویش را به نام ملحد و قرمطی و زندیق از میان بر می داشتند.
حدود بیست هزار تن از بردگان زنگی که در نزدیکی بصره مشغول به کار بودند، به رهبری آموزگاری ایرانی به نام محمد ابرکوهی، بر ضد خلافت عباسی قیام کرده بودند. حسین منصور بدیشان پیوست. در محله ایشان خانه گرفت و با زنی از آنان ازدواج کرد. با این رفتار، پیر و مرشد خود عمرو مکّی را سخت خشمگین کرد. این قیام عاقبت در سال ۲۷۰ م درهم کوبیده شد. پس از آن حلاج مدتی در زندان بود و آن گاه راه سفری دراز را در پیش گرفت. سرتاسر ایران را درنوردید و تا سرزمین های شمال آفریقا گشت و گذار کرد. سفر وی که با توقف های طولانی همراه بود بیش از پانزده سال طول کشید. سفری در جستجوی دانایی و خردگرایی! چشمه ای به سوی دریا!
حلاج در سال 270 هجری به سن بیست و شش نخستین بار به مکه رفت و در آنجا کلماتی می گفت که وجد انگیز بود و الحادی عارفان در آن پدیدار بود. در مراجعت از مکه به اهواز، به اندرز دادن مردم پرداخت و با صوفیان قشری و ظاهری به مخالفت برخاست و خرقه صوفیانه را از سر کشید و به خاک انداخت و گفت که این رسوم همه نشان تعلق و عادت و تقلید است.
حلاج از آنجا به خراسان (مرکز عرفان ایرانی) رفت و پنج سال در آن دیار بماند. پس از پنج سال اقامت در مشرق ایران به اهواز بازگشت و از اهواز به بغداد رفت، و از بغداد برای بار دوم با چهارصد مرید، بار سفر مکه را ببست .در این سفر بود که بر او تهمت نیرنگ و شعبده بستند. این بار مردمان را به سوی خرد و عشق و نبرد با ستم و سیاهی فرا خواند.
پس از این سفر ، به هندوستان و فرارود رفت تا پیروان مانی و بودا را ملاقات کند. در هندوستان از کناره رود سند و ملتان به کشمیر رفت، و در آنجا به کاروانیان اهوازی که پارچه های زربفت طراز و تستر را به چین میبردند و کاغذ چین را به بغداد می آوردند، همراه شد و تا تورقان چین (یکی از مراکز مانویت) پیش رفت. سپس به بغداد بازگشت و از آنجا برای سومین و آخرین بار به مکه رفت. رفت تا آتش در جهان دراندازد و فریاد عشق و انسانیت سر دهد.
در این سال ها مردم بسیار به او روی آورده بودند و آوازه ی دلاوری و انسان دوستی و دانش او همه جا رسیده بود. حسین بن منصور در میان مردم می گشت و به درد آن ها می رسید و برای از بین بردن عواملی که موجب رنج و سختی زندگی مردمان می شد می اندیشید و از همین رو در دل مریدان و مردم عادی جایی بزرگ به دست آورد و همچنین نامه هایی از مردم هندوستان ، چین ، ترکستان ، خراسان ، فارس ، خوزستان و بغداد با القاب مختلف دریافت می کرد.
حلاج چون خود از مال و مقام و شهرت بی نیاز بود ، به ناچار با مردم رفتاری داشت که ثروتمندان و دین داران دنیا دوست را نسبت به خود هراسان می کرد.
در سال ۲۹۵ م خلیفه عباسی مُرد و افراد با نفوذ دستگاه خلافت بغداد کودکی را به جای او نشاندند. مخالفان آنان نیز شوریدند و مردی دانا و شاعر از خاندان بنی عباس به نام المعتز را خلیفه کردند. صرافان و ثروتمندان بغداد، به همدستی کارگزاران خزانه خلیفه به سرکردگی حامدبن عباس که منافعشان تهدید شده بود، بزودی المعتز را برانداختند و به دستگیری و کُشتار کسانی که او را روی کار آورده بودند پرداختند. حلاج در این ماجرا متهم اصلی و مورد کینه و نفرت قدرتمندان بود. چند سال بعد وی را به تُهمت شرکت و رهبری قیام مردم، در جنبش قرمطیان دستگیر کردند. حلاج هشت سال در زندان ماند تا آن که وزیر خلیفه به احتکار غله پرداخت و موجب شورشی بزرگ شد. شورشیان زندان را تصرف کردند اما حلاج از آن نگریخت. وزیر از بیم نفوذ بسیار حلاج ، او را به محاکمه کشید و با فتوای جمعی از روحانیان او را پای دار بردند.
حلاج به اتهام باورهای انسان خدایی خویش (انالحق گفتن)، تلاش در زنده کردن اندیشه ها و باورهای والای فرهنگ ایران باستان، رهبری فکری جنبش عظیم قرمطیان و مبارزی بی امان با دستگاه دین و دولت آن زمان ، به مرگ محکوم شد.

ماجرای دار زدن حلاج :
کشته شدن منصور در عین حال یکی از غمگین ترین و مشهور ترین پیام اسرار را در تاریخ عرفان دارد. بعد از اینکه وی را برای دار زدن آماده کردند به نقل از کتاب تذکره اولیا عطار نیشابوری و نامه مریدش احمد بن فاتک بیان می کند :
یک روز قبل از آن ،  منادی در شهر می گشت و مردم را به تماشای اعدام حلاج می خواند .... وقتی بانگ منادی برخاست انعکاس صدای او حلقه ذکر صوفیان را به هم زد. شبلی به زاری فریاد برداشت و آن صوفی دیگر با ناخرسندی سرش را پائین انداخت. صوفیان دیگر که از سالها پیش حلاج را با خشونت و سردی از حلقه یاران خود رانده بودند ، حالی شبیه به مردم پشیمان داشتند....
صدای منادی دور شد و جمعیت صوفیان پراکنده گشتند. در همان هنگام بانگ یک کودک خردسال ، از پشت دیوار مسجد به گوش می رسید- و شعر معروف حلاج را می خواند:
- یاران مرا بکشید.حیات برای من مرگ است.مرگ برایم حیات است...
صدای صوفیان از درون مسجد با صدای گریه آلود به آهنگ او جواب می داد:
- آنکه من دوستش دارم من است. ما دو جانیم در یک تن...
... آن روز که او را دست بسته و درحالی که زنجیر گرانی برگردن داشت در باب الطاق به پای دار آوردند هیچ نشان ترس ، هیچ علامت پشیمانی در رفتار و کردار او دیده نشد
وقتی منصور نزدیک دار رسید از شبلی ، که آنجا ایستاده بود و غرق اشک و آه بود، درخواست تا سجده خود را برای وی روی به قبله بگستراند. بعد منصور با آرامش ، نماز خواند ، مناجات کرد ، کُشندگان خود را دعا کرد و بخشود. سپس شادمانه و بی هیچ ترس و تزلزل بر پله هایی که او را به بالای دار می برد قدم نهاد...
پس حسین را ببردند تا بر دار کنند. صدهزار آدم جمع شدند . درویشی در میان آدم ها از میان آمد و از حسین پرسید که عشق چیست ؟ گفت : "امروز ، فردا و پس فردا بینی! آن روز بکُشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی  عشق این است ».
پس در راه که می رفت می خرامید ، دست اندازان و عیار وار می رفت با سیزده بند گران گفتند : این خرامیدن چیست ؟ گفت :« زیرا به قربانگاه می روم» چون به زیر دارش بردند بوسه ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد. گفتند: این چیست ؟ گفت :« معراج مردان سردار است.»
پس همه مریدان وی گفتند: "چه گویی در ما که مریدانیم و اینها مُنکرند و ترا سنگ خواهند زد؟"
 گفت : "ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنّی بیشتر نیست ولی آنهایی که سنگ میزنند از قوّت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصول هست اما حُسن ظن فرع است!".
همه کس بدو سنگ می انداختند؛ اما شبلی را به او گلی انداخت ، « حسین منصور » آهی کرد . گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گِلی آه کردن چه معنی است؟ گفت :« از آن که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او آه می کشم  که او می داند که نمی باید اندازد»
پس دست حسین حلاج را جدا کردند خنده ای زد! گفتند « خنده چیست؟» گفت « دست از آدمی بسته باز کردن آسانست مَرد آن است که دست صفات که کلاه همّت از تارک عرش در می کشد ، قطع کند!» 
بعد پاهایش را بریدند و باز تبسمی کرد ، گفت :" بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید ".»
پس او دست بریده خون آلود بر روی صورت مالید تا هر دو ساعدش را خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی ؟ گفت : "چون خون بسیار از من برفت و می دانم که رویم زرد شده است. شما پندارید که زردی من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه ( سرخاب ) مردان خون ایشان است!!»  (باید بگم در منطق الطیر عطار هم این قسمت گلگونه مردان مربوط به حلاج به زبان شعر با نهایت زیبایی آمده است)
از وی پرسیدند "اگر روی به خون سرخ کرد چرا ساعد را خون آلودی؟ گفت « وضو سازم » گفتند چه وضو ؟ گفت در عشق دو رکعت است که وضوء آن الان به خون است.»
پس چشمایش را در آوردند. قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند ، سپس گوش و بینی وی را بریدند و با شعر گفت:
در سراسر زمین جای آرام می جستم؛
ولی برای من، در زمین، جای آرامی نیست
روزگار را چشیدم و او هم مرا چشید؛
طعم آن تلخ و شیرین بود ،گاهی این و گاهی آن
در پی آرزوهایم بودم ولی مرا بَرده کردند
آه! اگر به قضا رضا داده بودم، آزاد بودم.

آخرین سخنش آن بود که با بانگ بلند فریاد زد برای واجد همان بس که واجد او را به جهت خویش یکتا کرده باشد!!... به نقطه ای دورتر نظر انداخت و حالتی از شوق و هیجان در امواج صورتش ظاهر شد.هیچ کس ندانست که او در آن لحظه به چه می اندیشد. چون در همان لحظه بود که زبانش را بریدند و هنگام نماز شام ، شمشیر جلاد - ابوالحارث سیاف خلیفه - سرش را از تن فرو افکند. صدای فریاد از جمع برخاست. شبلی خروش برداشت و جامه اش را چاک زد. یک صوفی دیگر از شدت تاثیر بیهوش شد و زیر دست و پای جمع افتاد.ابن خفیف را در آن غوغا ندیدم و اگر بود پیداست که چه در چه حالی بود.
 خواهر حلاج (حنونه) با سر و موی گشاده در بین جمع مبهوت و دیوانه وار ایستاده بود - نه فریاد می کرد ، نه اشک می ریخت. پیرمردی در بین جمعیت به او در پیچید که چرا روی و موی خود را نمی پوشاند.زن بینوا به سرش فریاد کشیده بود که من در اینجا مردی نمی بینم. در همه شهر یک نیمه مرد بود که آنک در بالای دار است.صدای حمد-پسر حلاج- برخاست:نیم مرد ، کدام است؟ مرد از آنکس که تا پای جان بر سر حرف خود ایستاد تمام تر می تواند بود؟ زن که از شدّت اندوه عقل خود را از دست داده بود فریاد زد: اگر تمام مرد بود سرّی را که به او سپرده بودند پیش خلق فاش نمی کرد ، اگر تمام مرد بود جلو می افتاد و دنیای فرعون را بر سر او خراب می کرد.اگر تمام مرد بود...از شدت گریه ادامه نداد.
وقتی پیکر بیجانش را مثله نیز کرده بودند آتش زدند در بین دوستدارانش چه کسی بود که در همان لحظه ها با چشم خود دیده بود وقتی خاکسترش در رود دجله فرو می ریخت از هر ندای الله برمی آمد؟ ماجرای قتل او تماشاچیان را به شدت متاثر ساخت. کودک خردسالی که آنجا در بین جمعیت بود بی اختیار خود را به آتش انداخت و سوخت. همان لحظه از خود پرسیدم آیا آن آتش که وجود او را به شعله طور تبدیل کرده بود ، ممکن نیست در دلها باز آن گونه آتشی را مشتعل کند؟
گویند که زمانی که خاکسترش را در دجله ریختند روزهای بعد چنان آب دجله خروشان و بالا آمد که بیم سیل آمدن در شهر های اطراف می رفت.
 بایزید بسطامی گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد . برای دلداری خویش شب تاسحر زیر جنازه بر دار آویخته اش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح هاتفی ازآسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه میپرسی ؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش کرد . پس عاقبت کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد.
به قول حافظ که در باب منصور فرمود :
 آن یار کزو گشت سر دار بلند      /    جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد

 
بعد از مرگ وی :
بعد از مرگ حلاج کتابفروشان را دسته جمعی احضار کردند و سوگند دادند که کتاب های حلاج را نه بفروشند و نه خریداری کنند.
هنوزم کسانی هستند که او را درک نکرده اند و به راستی راز "انالحق " گفتن حلاج چه بود؟ چه بود که آن مرد خردمند را به چنان اطمینانی رسانده بود که وقتی تک تک اعضای بدنش را جدا می کردند با تبسم و لبخند دیگران را متحیر کرده بود؟
استاد شفیعی کدکنی در شعری زیبا در خطاب به منصور می گوید :
در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند ؟
بیشک هنوزم نام حلاج لرزه بر اندام دروغ گویان پیر دنیا پرست و شکم پرستان می اندازد. 

شاعران و عارفان بیشماری در باب وی شعرهایی گفتند و سخن ها آوردند اما اون بیشک خود را از اشکال فیزیکی خداوند در روی زمین می دانست و این یکی از اندیشه های پایه در عرفان است.
به قول یداله رویای : بشر امروز باید از حلاج متشکر باشد که در برابر "هو" لا گذاشته است. یازده قرن از او می گذرد و هنوز بشر کودن گرفتار و هم "هو" است.
همه به جستجوی هویت خود هستند و در این جستجو به جان هم افتاده اند: هویت های قومی، هویت های مذهبی، هویت های فرهنگی و ملّی شان را به رخ هم می کشند. در شرق و در غرب، و غرب و شرق، همه به جان هم افتاده اند تا از "تعلق" بربریت بسازند.
هویت ما در لائیت ماست، باید این سخن حلاج را بتوانیم درک کنیم. ما باید بتوانیم خودمان را حذف کنیم، در خودِ دیگری. خود را در غیر خود حذف کنیم، و یاد بگیریم که در خود به جای اینکه به دنبال کشف "هو " باشیم به دنبال کشف او باشیم. و او "دیگری" است.
حلاج برای همین ایدئولوژی انسانی اش بالای دار رفت، ایده ای که همه ی ایدئولوی های دیگر را پشت سر می گذارد.
شاید هیچ کس به شسته و رُفتگی عطار این راز بزرگ را در یک بیت نگفته باشد:
تو مباش اصلا ، کمال این است و بس    /         تو ، زتو ، گُم شو ، وصال این است بس 
مولانا در مثنوی خویش بارها فریاد می زند که ای بشر برای رهایی از تیرگی ها و بدبختی های دنیا باید از هویت خود رها شوید .این هویت ماست که نفس ما را مانند اژدهایی خون آشام ساخته و برای او یک شخصیت ساخته و مدام در برابر عشق ، گردن فرازی می کند.
در واقع یکی از گرفتاری نفس ما در بند بودن تقلید و اتوریته ها (باور های اجباری) در جامعه است که ما را بدین روز انداخته و برای ما چنین هویتی ساخته و شگفتی اینجاست که  هنوز هم کسانی هستند بعد از ۱۱۰۰ سال در بند بعضی این اتوریته ها هستند و بجای رهایی خود از این قفس و بدبختی و بربریت با اینکه اصلا در مقامی نیستند که در این مفاهیم نظری بدهند به حلاج و دیگر عارفان که در بند نیستند ایراد می گیرند.
مولانا در نکوهش این خصوصیت نفس یعنی دربند اتوریته ها و تقلید ها بودن می گوید :

چشم داری تو ،به چشم خود نگر         /       منگر از چشم سفیهی بی خبر
گوش داری تو ، به گوش خود شنو          /        گوش گولان را چرا باشی گرو؟
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن      /        هم به رای و عقل خود اندیشه کن 

۱۳۹۲ اسفند ۲۱, چهارشنبه

مانی

ﻣﺎﻧﯽ نقاش.... ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﯼ ﻧﺎﮐﺎﻡ
گذری بر شخصيتی ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﮐﻪ ﺍﺩﻋﺎﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ...

ﻣﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﺍﺷﮑﺎﻧﯿﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﯿﺴﻔﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺣﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺳﺎﺳﺎﻧﯽ ، ﺯﻣﺎﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺷﺎﭘﻮﺭ ﯾﮑﻢ ﺁﯾﯿﻨﯽ ﺟﺪﯾﺪ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﻧﻤﻮﺩ .
ﻣﺎﻧﯽ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﺧﺎﺹ ﻭ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻪ ﺍﺩﯾﺎﻥ ﺁﻥ ﻋﺼﺮ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺟﺎﻣﻊ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺩﯾﻨﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﻮﺑﺪ ﺯﺭﺗﺸﺘﯽ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺩﯾﻨﯽ ﻭﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻮﺑﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﯾﮏ ﮐﺸﯿﺶ ﻣﺴﯿﺤﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﻨﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﺘﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻣﻮﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻮﺩﺍ ﺭﺍ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻭﺍﻥ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺑﺮ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﻧﯽ ﺩﺍﻧﺸﯽ ﺑﺎﻻ ﻭ ﮔﻔﺘﺎﺭﯼ ﺑﺲ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎﻧﺶ ﺳﻮﻕ ﻣﯿﺪﺍﺩ .

ﻣﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﭼﯿﺮﻩ ﺩﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺷﺨﺼﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺁﻥ ﺩﺭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻘﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﻘﻄﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻢ ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﻭ ﯾﺎ ﯾﮏ ﭘﺮﺩﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﺭﻧﮓ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺧﻂ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﺮ ﻧﺦ ﺗﺎﺭ ﯾﺎ ﭘﻮﺩ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻇﺮﺍﻓﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻧﺦ ﺗﺎﺭ ﯾﺎ ﭘﻮﺩ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺮﺩﻩ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺧﻂ ﻣﺎﻧﯽ ﻧﯿﺰ ﻣﺤﻮ ﻣﯿﺸﺪ . ﻣﺴﯿﺤﯿﺎﻥ ﻭﻏﺮﺑﯽ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﯽ ﻟﻘﺐ ﺻﻮﺭﺕ ﮔﺮ ﯾﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﮔﺮ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪ.
ﻣﺎﻧﯽ ﻓﺮﺟﺎﻡ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﺎﺗﻢ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ. ﻣﺎﻧﻮﯾﺎﻥ ( ﭘﯿﺮﻭﺍﻥ ﻣﺎﻧﯽ ) ﺑﻪ ﺷﺶ ﺩﺳﺘﻪ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺳﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺍﻭﻝ ﺣﻖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ، ﺑﻠﻨﺪﭘﺎﯾﮕﺎﻥ ﺁﯾﯿﻦ ﻣﺎﻧﯽ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺭ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪ، ﻭ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺎ ﻇﻠﻤﺖ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺩﺭ ﺁﯾﯿﻦ ﻣﺎﻧﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺣﺮﺍﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﮐﺘﺎﺏ ﺩﯾﻨﯽ ﻣﺎﻧﯽ ﺍﺭﮊﻧﮓ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺍﺭﮊﻧﮓ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﭘﯿﺮﻭﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﻧﺪ .
ﻣﺎﻧﯽ ﺗﻮﺳﻂ ﭘﯿﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺷﺎﻫﭙﻮﺭ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺭﺍﻩ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﺷﻬﺮﺕ ﺑﺴﺰﺍﯾﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﭘﯿﺮﻭﺍﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ، محبوبيت و آموزه های ﺧﺸﻢ ﻣﻮﺑﺪﺍﻥ ﺯﺭﺗﺸﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﮕﯿﺨﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻼﺵ ﻫﺎﯼ ﮐﺮﺗﯿﺮ ﻣﻮﺑﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺳﺎﺳﺎﻧﯽ ﺳﺮ ﺁﺧﺮ ﺩﯾﻦ ﻣﺎﻧﯽ ﻧﺰﺩ ﺳﺎﺳﺎﻧﯿﺎﻥ ﻣﺮﺩﻭﺩ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺑﻬﺮﺍﻡ ﺩﻭﻡ ﺳﺎﺳﺎﻧﯽ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﮔﺮﺩﯾﺪ .
ﺑﺎ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻣﺎﻧﯽ ﭘﯿﺮﻭﺍﻥ ﻭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﺘﻮﺍﺭﯼ ﺷﺪﻧﺪ .
ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﻧﺎﻡ ﻣﺎﻧﯽ ﺻﻮﺭﺗﮕﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .

 این هم یک صفحه از کتاب او(ارژنگ مانوی) با خط زیبای سغدی و تصویری از آهنگ سازان و رامشگران.

.
.
.
( ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ، ﺟﻠﺪ ۲ ، ﺑﺨﺶ ﺗﻌﺎﻟﯿﻢ ﻭ ﺁﻣﻮﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻧﯽ )

۱۳۹۲ اسفند ۱۵, پنجشنبه

ابو علي سينا بلخي

www.facebook.com/safar.mohammad2

زنده گي نامه‎ي شيخ:

ابوعلی حسین بن عبد الله بن سینا در سال  359  - 370 هجری -  در روستایی در حوالی بخارا چشم بر جهان گشود  . پدرش عبد الله  ‏اهل بلخ( يكي از شهر هاي افغانستان امروزي )  بود و مادرش ستاره نام داشت ، زنی از اهالی روستای افشنه .‏
عبد الله پدر بو علی دوران جوانی اش را در زادگاه گذرانیده و  سپس به بخارا پایتخت حکومت سامانیان عزیمت کرد ‏‏.‏
هنگامی که عبد الله از شهر پدران خود به بخارا رفت سیصد سال از حکومت تازیان بیگانه گذشته بود و سامانیان بر ‏بخارا حکم می راندند .‏
هنگامی که ابن سینا پنج سال داشت ، نزد پدر که مردی فاضل بود حساب ، ریاضیات ، رو خوانی قرآن و صرف و نحو ‏زبان عربی می آموخت او از همان ابتدا بسیار باهوش بود و برای کسب دانش شوق و اشتیاق فراوانی داشت پس از ‏چندی نیز به مکتب رفت که سر آمد هم مکتبی های خود بود ‏
او در ده سالگی قرآن را  حفظ کرده و ادبیات و هندسه  ریاضیات و صرف و نحو عربی را نیز میدانست ، او به طبیعت ‏و گیاهان و حیوانات علاقه خاصی داشت و اوقات فراغت را در دشت و صحرا به جستجو و کسب تجربه می پرداخته و ‏بدین صورت از دوران کودکی به خواص گیاهان دارویی و طبابت علاقه مند شده است ‏
هنگامی که ابوعلی دوازده سال داشت به همراه خانواده در بخارا ، پایتخت سامانی می زیست و پدرش عبد الله نیز ‏دارای شغل و منصب دیوانی بود .‏
عبد الله فرزند خویش را نزد استادی به نام عبد الله ناتلی فرستاد تا نزد او معلومات خود را تکمیل کند . پیش از آن ‏هم ابوعلی علم فقه را از شخصی به نام اسماعیل زاهد فرا گرفته بود .‏
ابوعلی به حدی باهوش بود که گاهی در مطالب علمی وجوه تازه ای میافت به طوری که باعث تعجب استاد خود می ‏گشت . ناتلی نیز وی را تشویق به فراگیری علوم و دانش اندوزی میکرد و بدین گونه ابوعلی علم منطق را فرا گرفت و ‏بعد به تکمیل ریاضیات پرداخت .‏
ابو علی سینا برای تکمیل و ارتقا معلومات خود چاره ای جز مداومت و کوشش خویش نداشت او طبیعیات و الهیات را ‏نزد خود خواند . او تمامی کتابهایی که در دسترسش قرار میگرفت سود می جست  و علم پزشکی را نیز خود به وسیله ‏کتابهای بزرگان و تجربیات عملی نزد خود فرا گرفت ‏
ابوعلی در جوانی حکمت ماوراء الطبیعه را نیز آموخت و هر کتابی که در این زمینه به دستش می رسید مطالعه و ‏تجزیه و تحلیل میکرد . روزی کتاب ما بعد الطبیعه ارسطو را به دست آورد و شروع به مطالعه آن کرد اما هر چه ‏میخواند مفاهیم نهفته در آن را به دست نمی آورد  و باز از ابتدا می خواند تا اینکه بیش از بیست بار کتاب را خواند ‏اما هنوز مفهوم جملات کتاب را به درستی درک نمیکرد تا اینکه یک روز که از بازار بخارا عبور میکرد فروشنده ای ‏راه او را گرفت و کتاب فرسوده ای را به وی فروخت . وقتی شروع به خواندن کتاب کرد متوجه شد که کتاب نوشته ‏ابونصر فارابی و در مورد شرح اغراض ما بعید الطبیعه ارسطو است همان کتابی که هر چی ابوعلی رد آن اندیشیده ‏بود برایش مفهوم نشده بود .‏
در سال 375 هنگامی که ابوعلی سینا هجده سال داشت نوح دوم بر بخارا حکومت میراند  . روزی غلامان امیر به ‏دنبال وی آمدن تا برای معالجه امیر به بالین ی رهسپار شود .‏
ابو علی سینا سابقه بیماری و نشانه های بیماری را که در امیر ظاهر شده بود از ابن خالد -  پزشک مخصوص دربار  -  ‏پرسید .معلوم گشت که امیر از مدتی پیش دچار  درد و سوزش شدید معده و حالت تهوع شده و نیز بخشی از بدنش ‏لمس گشته . ابو علی از روی عوارض بیماری به بیماری امیر پی برد و با بررسی  ظروف مخصوص خوراک امیر  ‏بیماری امیر را مسمومیت ناشی از سرب اعلام کرد  و  اقدام به  درمان بیماری امیر کرد . ‏
ابوعلی در قبال معالجه امیر از وی خواست اجازه ورود و استفاده آزادانه  از کتابخانه سلطنتی بخارا را کرد  - چرا ‏که تنها شاهزادگان و بزرگان حق استفاده از ان را داشتند - و نوح ابن منصور نیز موافقت کرد .‏
این واقعه که در هجده سالگی ابوعلی سینا اتفاق افتاد فصل تازه ایی در علم اندوزی و کسب دانش برای وی گشوده ‏شد . کتابخانه بخارا کی از کاملترین کتابخانه های آن روزگار ایران به شمار میرفت و از اکثر کتابهای قدیمی و ‏کمیاب یک نسخه در آن موجود بود
روزی که ابن سینا به کتابخانه سلطنتی پا گذاشت ، شادی اش از دیدن کتابهای گوناگون موجود در آن بی حد و ‏حصر بود  . ابو علی با حرص و ولع  همه آنها را از نظر گذرانید و در طول سه سالی که ابو علی در آن کتابخانه بود و ‏به گفته یکی از شاگردانش دوره طلایی برای تکامل وی محسوب می شد را بگذراند و معلوماتش را در فقه عمیق تر ‏کند . همچنین در مورد ادبیات و موسیقی و زوایای مختلف انها به تجربه و تحقیق بپردازد . او توانست بر روی نقشه ‏های نجومی منجمان گذشته کار کند  ‏
ابو علی در سن بیست سالگی شروع به نوشتن کرد  و  مجموعه ای در ده جلد به نام حاصل و محصول را به رشته تحریر ‏در آورد بعد کتابی در باب اخلاق با عنوان البر و الائم - بی گناهی و گناه - نوشت ، نوشته بعدی وی کتابی در باب ‏فلسفه به نام حکمت عروضی در بیست و یک جلد می باشد ‏
هنگامی که ابوعلی سینا بیست و یک سال داشت . روزی در کتابخانه مشغول مطالعه بود که متوجه حریق در قسمت را ‏کتابخانه شد  . سعی ابوعلی و نگهبانان برای خاموش کردن آتش بی فایده بود و کتابها طعمه آتش قرار گرفت  بعد از ‏آتش سوزی که به روایاتی عمدی و توسط دشمنان ابوعلی در دربار صورت گرفته بود  در شهر شایعه کردند که خود ‏بوعلی کتابخانه را آتش زده که این موضوع نیز در امیر اثر کرد و سبب شد تا از ورود ابوعلی به بیمارستان و درمانگاه  ‏جلوگیری کنند . در همین حال پدر بوعلی نیز درگذشت وسبب شد تا بوعلی تصمیم به سفر گیرد و با دوست خود ‏ابوسهل مسیحی در سال  379 ترک دیار کرد و راهی مقصدی نا معلوم شد ‏
ابوعلی سینا پس از ترک پایتخت سامانی و گذشت نزدی به یک ماه در یکی از استراحتگاه های میان راه با مردی به ‏نام منصور بن عراق برخورد کرد کسی که خود از نجیب زادگان و اندیشمندان دربار خوارزم بود و ابن سینا را به ‏دربار خوارزم دعوت کرد  . در آن زمان دربار خوارزم تمامی دانشمندان و فرزانگان را به دربار خود دعوت ‏میکردند که به سبب وزیر فاضل ابن مامون  ابوالحسن احمد بن سهیلی بود که دانشمندان را در دربار خوارزم جمع ‏میکرد ‏
مرکز حکومت ابن مامون خوارزمشاه ، شهر گرکامج در ساحل رود جیحون بود  . در دربار خوارزمشاهیان ابوعلی ‏سینا و ابوسهیل به گرمی استقبال شدند ، و خود سهیلی وزیر خوارزمشاه   به پیشواز ایشان آمد  . پس از مدتی ‏استراحت با امیر ابن مامون دیدار کردند و او نیز به ایشان خوش آمد گفت ‏
ابو علی برای مدتی نزدیک به سیزده سال در گرگانج ماند و در طول این مدت وقت خود را به تدریس ، تحریر و ‏معالجه بیماران گذراند  . وی در این مدت کتابها و رسالات زیادی به رشته تحریر در آورد که از جمله آنها میتوان ‏رساله ای در مورد نبض به زبان فارسی ، رساله ای در مورد بیهودگی پیش بینی آینده بر اساس حرکت ستارگان به ‏زبان عربی  و قصیده ای در مورد منطق ، کتابی در باب فلسفه  به نام بقاء النفس الناطقه  و رساله ای در باب ‏افسردگی با نام حزن الاسبابه و بسیاری  بسیاری دیگر نوشت ‏
در این سالها ابوسهل همواره همرا بوعلی بود و دوستی بسیاری بین آنها پدید آمده بود . یک روز فرستاده ای از ‏سلطان محمود غزنوی خبر داد که خوارزمشاه باید تمامی دانشمندان خود را نزد او و به پایتخت غزنویان روانه کند ‏در این زمان بوعلی بر خلاف دیگر دانشمندان به غزنین نرفت و بعد از سیزده سال اقامت در گرگانج در زمستان سال  ‏‏392  به هراه دوست خود ابوسهل مسیحی شبانه از گرگانج گریخت . سلطان محمود از نیامدن ابن سینا ناراحت شده ‏و دستور میدهد تصاویر زیادی از وی کشیده برای فرمانروایان خراسان بفرستند وبرای دستگیری و تحویل او جایزه ‏بزرگی تعیین میکند .‏
ابو علی سینا ابتدا برای دیدن مادر خود راهی خراسان و شهر بخارا میشود . اما به زودی ماموران از برگشتن وی ‏باخبر میشوند و و او دوباره مجبور به فرار میشود  . و این بار همراه دوست خویش ابوسهیل راهی گرگان نزد سلطان ‏قابوس بن وشمگیر میشود در بین راه بر اثر طوفان شن دوست و همراه خود ابوسهل را از دست میدهد .ابوعلی سینا ‏بعد از طی مراحلی سخت وارد گرگان میشود که باخبر میشود سلطان قابوس توسط سپاهیانش کشته شده است ‏‏.ابوعلی سینا هنگام ورود به شهر مورد لطف و احترام زرین گیس دختر سلطان قابوس که مانند پدر دوستدار فضلا ‏بود قرار گرفت ‏
ابن سینا  اوایل سال 392 به گرگان رسیده بود در منزل شخصی به نام ابو محمد شیرازی سکنا گزیددر این دوران بود ‏که ابو عبیداله جوزجانی یکی از دانشجویان مستعد ابن سینا به خدمت او درآمد  و تا پایان عمر ابوعلی سینا ‏درخدمت او ماند . ابوعلی مدت یک سال در خانه ابو محمد ماند  .و مطالب را به ابو عبید جوزجانی میگفت و او ‏مینوشت  و مطالبی  تحت عنوانهای الادویة القلبیه - دارویی برای قلب -  و اروزة فی الطب - قصیده ای در باب طب ‏‏-  و در همینجا بود که فکر تالیف کتابی به نام قانون در مورد طب در ذهن ابوعلی پیریزی شد .‏
ابوعلی در سال 393  عازم ری شد در این زمان  پادشاهان آل بویه در نواحی شمالی و مرکزی ایران سلطنت ‏میکردند ابن سینا به درخواست سیده خاتون ، زن فخر الدوله ، پادشاه ال بویه برای درمان فرزندش به ری رفت و ‏پس از درمان مجدالدوله که صرع داشت ریاست و سرپرستی بیمارستان ری را پذیرفت ‏
در سال 394 ابوعلی به خدمت شمس الدوله در آمد ، شمس الدوله که از بیماری قولنج رنج میبرد و پزشکان بیماری ‏وی را تشخیص نمیدادند توسط ابوعلی بهبود یافت  و سمت طبیب مخصوص امیر را گرفت و بعد از چند ماه به سمت ‏وزارت شمس الدوله منصوب گشت .‏
در طی سالهایی که در همدان گذرانید نوشتن کتاب قانون در سال  398 به پایان رسید  او در این دوران تعداد قابل ‏توجهی کتاب و رساله نوشت  . روز ها را صرف تدریس و طبابت در بیمارستان و رسیدگی به امور سیاست میکرد و ‏شب ها را صرف تحریر و تالیف کتاب و بعضا بحث و شب نشینی با اندیشمندان همدان میکرد .‏
در چهارمین سال وزارت قانونی برای کم کردن جیره غلامان و سپاهیان تدوین کرد که سبب شد سپاهیان علیه وی ‏شورش کنند . شمس الدوله برای راضی کردن سپاهیان ابوعلی را به خانه شخصی  به نام شیخ سعید ابن دخدوک  ‏تبعید کرد و فرمان او را جلوی چشم سپاهیان سوزاند . در دوران تبعید بود که ابوعلی کتاب شفا در مورد فلسفه و ‏نکات مثبت نظریات ارسطو نوشت ‏
بعد از مدتی بیماری امیر وخیم شد و ابوعلی را نزد وی آوردند  و بوعلی  سمت وزارت خود را از سر گرفت . در ‏همین ایام نامه ای از ابو ریحان بیرونی دریافت کرد که حاوی ده سوال بود که جواب آنها را در رساله ای به نام ‏الاجویه عن مسائل ابوریحان بیرونی نوشت ‏
بعد از مرگ شمس الدوله ابوعلی سینا با علاء الدوله دائی شمس الدوله که حاکم اصفهان بود مکاتبه کرد و خواستار ‏حضور در دربار وی شد که بعد از باخبر شدن سماء  الدوله جانشین شمس الدوله ، به جرم خیانت او را در زندان دژ ‏فرد جان در ناحیه فرهان زندانی کرد . ابوعلی کار نوشتن را در زندان نیز ادامه داد  در سال 402  علاء الدوله به ‏همدان حمله کرد ولی موفق به گرفتن دژ فرد جان نشد  . بعد از آن  سماء  الدوله ابن سینا را مورد عفو قرار داد و ‏او را به همدان باز گرداند . ولی بوعلی ماندن در همان را صلاح ندانست  و از همدان گریخت و راه اصفهان را در ‏پیش گرفت ‏
او در مدت زندان کتابهای الهدا فی الحکمت - راهنمای عقل - و کتابی دیگر با نام حی بن یقظان - زنده بیدار - را ‏به پایان رساند و رساله ای در باب قولنج و بیماری قلبی به رشته تحریر در آورد
در سال 403 ابو علی به اصفهان وارد شد وبه عنوان یکی از نزدیکان   علاء الدوله در آمد ‏
ابوعلی سینا در اصفهان کتاب شفا را به پایان رساند  . و بعد در سال های آخر عمر  تمامی تجربیات خود در زمینه ‏طب را در کتاب قانون نوشت  و کتاب ارزشمند  خود را کامل کرد ‏
در مهر 415 خبر حمله مسعود پسر سلطان محمود غزنوی به اصفهان رسید در همین هنگام  علاء الدوله با سپاهیان ‏خود از اصفهان خارج شد اوب علی نیز به همراه علاء الدوله از اصفهان خارج شد ولی کتابهایش در اصفهان ماند که ‏مورد تاراج غارتگران ترک قرار گرفت و بسیاری از آنها از بین رفت یا به غزنه منتقل شد ‏
علاء الدوله به سمت همدان حرکت کرد در این سفر ابوعلی به قلنج مبتلا شد  که جوزجانی به کمکش آمد ولی بوعلی ‏برای آنکه زودتر بهبود یابد میزان دارو را افزایش داد که سبب از بین رفتن قوای جسمی او گشت او در این زمان ‏کتابی در مورد اثبات خدا با نام حکمت المشرقین - فلسفه شرقی - که تقریبا نوعی وصیت نامه بود نوشت .‏
بعد از چندی بیماری ابن سینا شدت گرفت وی که چندین بار بر این بیماری در بدن دیگران غلبه کرده بود نتوانست ‏این بیماری را در خود درمان کند و در  هشتم آبان ماه 415 در شهر همدان رخت از جهان فانی بر بست  و او را در ‏همان شهر به خاک سپردن ‏


آثار ابن سینا:



به دلیل آنکه در آن عصر، عربی زبان رایج آثار علمی بود، ابن سینا و سایر دانشمندان ایرانی که در آن روزگار می‌زیستند ‏کتابهای خود را به زبان عربی نوشتند. بعدها بعضی از این آثار به زبانهای دیگر از جمله فارسی ترجمه شد.‏
افزون بر این، ابن‌سینا در ادبیات فارسی نیز دستی قوی داشته‌است. بیش از ۲۰ اثر فارسی به او منسوب است که از میان ‏آن‌ها انتساب دانشنامه علائی و رساله نبض بدو مسلم است. آثار فارسی ابن‌سینا، مانند سایر نثرهای علمی زمان وی، با ‏رعایت ایجاز و اختصار کامل نوشته شده‌است
آثار فراوانی از ابن‌سینا به جا مانده و یا به او نسبت داده شده که فهرست جامعی از آن‌ها در فهرست نسخه‌های مصنفات ‏ابن سینا آورده شده‌است. این فهرست شامل شامل ۱۳۱ نوشته اصیل از ابن سینا و ۱۱۱ اثر منسوب به او است. ‏

از مصنفات او: ‏

كتاب المجموع در یك جلد، كتاب الحاصل و المحصول در بیست جلد، كتاب البرّ و الاثم، در دو جلد، كتاب الشفاء، در هجده ‏جلد، كتاب القانون فى الطب، در هجده جلد، كتاب الارصاد الكلیه، در یك جلد، كتاب الانصاف، در بیست جلد، كتاب النجاه، در ‏سه جلد، كتاب الهدایه، در یك جلد، كتاب الاشارات، در یك جلد، كتاب المختصر الاوسط، در یك جلد، كتاب العلائى، در یك ‏جلد، كتاب القولنج، در یك جلد، كتاب لسان العرب فى اللغه، در ده جلد، كتاب الادویة القلبیه، در یك جلد، كتاب الموجز، در ‏یك جلد، كتاب بعض الحكمة المشرقیه، در یك جلد، كتاب بیان ذوات الجهه، در یك جلد، كتاب المعاد، در یك جلد، كتاب المبدأ ‏و المعاد، در یك جلد.‏

 رساله‏هاى او :‏

رسالة القضاء و القدر، رسالة فى الآلة الرصدیه، رسالة عرض قاطیغوریاس، رسالة المنطق بالشعر، قصائد فى العظة و ‏الحكمه، رسالة فى نعوت المواضع الجدلیه، رسالة فى اختصار اقلیدس، رسالة فى مختصر النبض به زبان فارسى، رسالة فى ‏الحدود، رسالة فى الاجرام السماویة، كتاب الاشاره فى علم المنطق، كتاب اقسام الحكمه، كتاب النهایه، كتاب عهد كتبه ‏لنفسه، كتاب حىّ بن یقطان، كتاب فى انّ ابعاد الجسم ذاتیة له، كتاب خطب، كتاب عیون الحكمه، كتاب فى انّه لا یجوز ان ‏یكون شى‏ء واحد جوهریا و عرضیا، كتاب انّ علم زید غیر علم عمرو، رسائل اخوانیه و سلطانیه و مسائل جرت بینه و بین ‏بعض العلماء.‏

فلسفه

• شفا ‏
• نجات ‏
• الاشارات والتنبیهات ‏
• حی بن یقظان ‏


ریاضیات

• زاویه ‏
• اقلیدس ‏
• الارتماطیقی ‏
• علم هیئت ‏
• المجسطی ‏
• جامع البدایع ‏


طبیعی

• ابطال احکام النجوم ‏
• الاجرام العلویة واسباب البرق والرعد ‏
• فضا ‏
• النبات والحیوان ‏


پزشکی

• قانون ‏
• الادویة القلبیه ‏
• دفع المضار الکلیه عن الابدان الانسانیه ‏
• قولنج ‏
• سیاسة البدن وفضائل الشراب
• تشریح الاعضا ‏
• الفصد ‏
• الاغذیه والادویه ‏
کتاب قانون یک دایره المعارف پزشگی است که در ان تمام مبانی اصلی طب سنتی مورد بحث قرار کرفته‌است مانند :مبانی ‏تشریح/اناتومی/ مبانی علامت شناسی/سمیولوجی/داروشناسی وداروسازی و نسخه نویسی/فارماکولوجی/وغیره.کتاب ‏قانون در سال ۱۳۶۰ توسط مرحوم شرفکندی هژار از زبان عربی به زبان فارسی امروزی ترجمه شد وتوسط انتشارات ‏سروش منتشرگردید وتاکنون چندین بار تجدید چاپ شده‌است. کتاب قانون در دانشگاه‌های اروپایی وآمریکایی تادو قرن ‏پیش مورد استفاده پزشگان بوده وبه اکثر زبانهای دنیا ترجمه شده‌است. وبعد از انجیل بیشترین چاپ را داشته‌است. ‏افلاطون مغز و قلب و کبد رااز اعضای حیاتی بدن انسان ذکر کرده بود و لذا این اعضارا مثلث افلاطون /تریگونوم پلاطو/ ‏مینامیدند.ابن سینااعلام نمود که دوام وبفائ نسل انسان وابسته به دستگاه تولید مثل است ولذا جمع چهار عضو مذکور را ‏مربع ابن سینا/کوادرانگولا اویسینا / نامیدند. وی همچنین علاقه مند به تاثیرات اندیشه بر جسم بود و آثاری نیز در باب ‏روانشناسی دارد.‏


موسیقی

پورسینا تئوری‌دانی دارای دیدگاه‌های موسیقایی است. او مرد دانش و نه کنش در موسیقی بود ولی آنچنان از همین ‏دانش نظری سخن می‌راند که گویی در کنش نیز چیره دست است. گمان می‌شود پورسینا و فارابی بنیادگذاران نخستین ‏پایه‌های دانش هماهنگی(هارمونی) در موسیقی بوده‌اند. آثار موسیقایی پور سینا روی هم رفته پنج اثر مهم اوست که در ‏بخش‌هایی از آنها به موسیقی پرداخته شده:‏
• شفا ‏
• جوامع علم موسیقی ‏
• المدخل الی صناعة الموسیقی ‏
• لواحق ‏
• دانشنامه علایی ‏
• نجات ‏
• اقسام العلوم ‏


 : شاگردان ابن سینا

ابن سینا علاوه بر آثار خود چند شاگرد نیز تربیت کرد که هر کدام دانشمند بزرگی در زمان خود شدند. از میان شاگردان او این چندتن سرشناسترند

:
ابوالحسن بهمنیار بن مرزبان شاگرد بسیار معروف ابن سینا است که برخی از آثار او در دست است. وی از زردشتیات آذربایجان بود.ولی بعدها مسلمان شد و کنیهٔ ابوالحسن را برگزید. .چنانکه بسیاری از اراب تواریخ به این مطلب تصریح کرده اند و از نوشته‌های خود ابوالحسن بهمنیار از جمله التحصیل چنین مطلبی تایید می‌شود. یکی از کتاب‌های ابن سینا به نام المباحث بیشتر شامل جواب سؤالات او است.

ابوعبیدالله عبدالواحد بن محمد جوزجانی از سال ۴۰۳ هجری تا هنگام مرگ ابن سینا پیوسته در خدمت او بوده‌است و پس از مرگ او به گردآوری و تألیف آثار او پرداخت. تبحر او در ریاضیات بود.

ابوعبدالله محمد بن احمد المعصومی یکی دیگر از شاگردان مشهور ابن سینا است که رسالةالعشق را ابن سینا به نام او نوشت.وقتی نزاع علمی بوعلی سینا و ابوریحان بیرونی بر اثر برخی گفتارهای ابوریحان منقطع شد معصومی ادامهٔ بحث با ابوریحان را به عهده گرفت. مطالب معصومی به همراه اجوبه ابن سینا و سوالان و ردود ابی ریحان در کتابی به نام اسئله و اجوبه در ایران و لبنان چاپ شده است.

شیخ علی نسائی خراسانی یکی دیگر از شاگردان ابن سینا که ناصر خسرو هم در سفرنامه اش از وی نام می‌برد. 

آرامگاه ابو علي:

در یکی از این سفرها به همدان در سال ۴۲۸ هجری، ابن سینا مبتلا به قولنج شد که دائماً به آن مبتلا می‌گشت و در اثر آن درگذشت و در همدان به خاک سپرده شد و آرامگاه بوعلی‌سینا هم اکنون در این شهر قرار دارد.

چرا آرامگاه شیخ الرئیس 12 ستون دارد ؟

آرامگاه طبیب‌الاطبا را از روی قدیمی‌ترین بنای تاریخ‌دار دوره اسلامی در ایران، عین گنبد قابوس ساخته‌اند، اما این دو کمی با هم تفاوت دارند. آرامگاه بوعلی نصف بنای گنبد قابوس است و از طرفی آن بنا هیچ منفذی از پایین تا بالا ندارد. ولی این بنا ۱۲ ستون دارد که نشان‌دهنده ۱۲ رشته دانشی است که ابن سینا بر آن‌ها احاطه داشته است. 
مکانی که آرامگاه را در آن ساخته‌اند، منزل ابوسعید دخدوک بود که شیخ مدتی همانند او بود و از دوستانش به حساب می‌آمد. 
طرح ساخت آرامگاه بوعلی سینا به مناسبت هزارمین سال تولد او (۱۳۳۰) از اولین کارهای دوره دوم فعالیت انجمن آثار ملی بود. 
هیئت موسسان انجمن آثار ملی در سال ۱۳۳۴ با پیش‌فرض برتری تلفیق معماری قدیم و جدید یک مسابقه معماری بین معماران آن دوره ترتیب داد که با نظر مساعد گدار و فروغی، طرح مهندس "هوشنگ سیحون " به عنوان بهترین طرح برگزیده شد و جایزه بهترین طرح اجرای ساختمان بود.

ماجرای خاکسپاری خواجه حافظ شيرازی...

ماجرای خاکسپاری خواجه حافظ شيرازی...


همچنين طبع شعر روان و صدای رسای حافظ شيرازی به مذاق برخی تازی مسلکان وطن فروش و خود فروخته خوش نيامده و از حافظ شيرازی به سان حکيم توس دل خوش نداشته و از نقل حقايق آدمی اين بزرگ مرد پارسی کينه به دل گرفتند و پس از مرگ خواجه شيرازﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﺸﯿﯿﻊ جنازه پاک وی ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ مسلمانان و ﻣﺘﻌﺼﺒﺎﻥ تازی ﺍﺷﻌﺎﺭ ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﺍﺕ حافظ ﺑﻪ ﻣﯽ ﻭ ﻣﻄﺮﺏ ﻭ ﺳﺎﻗﯽ ﺭﺍ ﮔﻮﺍﻫﯽ ﺑﺮ ﺷﺮﮎ ﻭ ﮐﻔﺮ ﻭﯼ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ؛ و بدين ترتيب ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺣﮑﯿﻢ در قبرستان مسلمانان به ﺁﯾﯿﻦ ايشان ﺷﺪﻧﺪ .
اما ﺩﺭ ﻣﺸﺎﺟﺮﻩ و بحث و جدلی ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺘﺪﺍﺭﺍﻥ باوفای ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ تازی منش ﺍﻭ ﺩﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺗﻔﺄﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺧﻮﺍﺟﻪ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺷﻌﺎﺭ خود او ﻭﺍﮔﺬﺍﺭﻧﺪ .
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﺍﯾﻦ شعر ﺷﺎﻫﺪ ﺁﻣﺪ :

ﻣﮑﻦ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ، ﻣﻼﻣﺖ ﻣﻦ ﻣﺴﺖ ••• ﮐﻪ ﺁﮔﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺑﺮ ﺳﺮﺵ ﭼﻪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻗﺪﻡ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺣﺎﻓﻆ ••• ﮐﻪ ﮔﺮ ﭼﻪ ﻏﺮﻕ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ

اما اين نيز به مسلمانان متعصب کارساز نيامد و به ناچار دوستداران و هواداران حافظ جسد وی را به مکانی سرسبزه پر گل و گياه که حافظ خود اين مکان را بسيار دوست ميداشتند به خاک سپردند و اين مکان امروزه در شيراز به حافظيه معروف است...

گويی خواجه شيراز از فرجام خويش و خاکسپاری خود و کنش بی خردانه تازيان و لطف هواداران پارسی خود آگاه بود که اين بيت شعر بجا را در اشعار خود سرود...

تازيان را غم احوال گرانباران نيست
پارسيان را مددی تا خوش و آسان بروم

۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

زندگی نامه سمین بهبهانی


سیمین خلیلی معروف به «سیمین بهبهانی» فرزند عباس و حاج میرزا حسین حاج میرزاخلیل مشهور به میرزا حسین خلیلی تهرانی که از رهبران مشروطه بود عموی پدر او و علامه ملاعلی رازی خلیلی تهرانی پدربزرگ اوست. است. پدرش عباس خلیلی به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌گفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمان‌های متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند.
مادر او فخرعظما ارغون دختر مرتضی قلی ارغون از بطن قمر خانم عظمت السلطنه بود. فخر عظما ارغون فارسی و عربی و فقه و اصول را در مکتبخانه خصوصی خواند و با متون نظم و نثر آشنایی کامل داشت و زبان فرانسه را نیز زیر نظر یک مربی سوئیسی آموخت. او همچنین از زنان پیشرو و از شاعران موفق زمان خود بود و در انجمن نسوان وطن‌خواه عضویت داشت و مدتی هم سردبیر روزنامه آینده ایران بود. او همچنین عضو کانون بانوان و حزب دموکرات بود و به عنوان معلم زبان فرانسه در آموزش و پرورش خدمت می‌کرد.

سیمین بهبهانی ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و به نام خانوادگی همسر خود شناخته شد ولی پس از وی با منوچهر کوشیار ازدواج نمود. او سال‌ها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد.
او در سال ۱۳۳۷ وارد دانشکده حقوق شد، حال آنكه در رشته ادبیات نیز قبول شده بود. در همان دوران دانشجویی بود که با منوچهر کوشیار آشنا شد و با او ازدواج کرد. سیمین بهبهانی سی سال-از سال ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۶۰- تنها به تدریس اشتغال داشت و حتی شغلی مرتبط با رشتهٔ حقوق را قبول نکرد.
در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی در آمد . سیمین بهبهانی ، هوشنگ ابتهاج ، نادر نادرپور ، یدالله رویایی ، بیژن جلالی و فریدون مشیری این شورا را اداره می‌کردند . در سال ۱۳۵۷ عضویت در کانون نویسندگان ایران را پذیرفت .
در ۱۳۷۸ سازمان جهانی حقوق بشر در برلین مدال کارل فون اوسی یتسکی را به سیمین بهبهانی اهدا کرد . در همین سال نیز جایزه لیلیان هیلمن / داشیل هامت را سازمان نظارت بر حقوق بشر (HRW) به وی اعطا کرد.
بهبهانی، در روز دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۸ هنگامی که قرار بود برای سخنرانی درباره درباره فمینیسم در روز جهانی زن به پاریس برود، با ممانعت ماموران امنیتی روبرو شد. ماموران با توقیف گذرنامه بهبهانی، به او اعلام کردند که ممنوع الخروج است.
سیمین بـِهْبَهانی نویسنده و غزل‌سرای معاصر ادب دری است. او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌های بی‌سابقه به «نیمای غزل» معروف است.
سیمین بهبهانی از موثر ترین و مبتکرترین شاعران عرصه غزل معاصر است .وی شاعری را از آغاز جوانی با سرودن غزلها و چهارپاره هایی کلاسیک و رمانتیک اغاز کرد که غالبا دارای مضامین عاشقانه و عواطف عریان زنانه - احساسات انسان دوستانه بود ند .رفته رفته از دهه سی به بعد تحت تاثیر اشعار نو پردازان ف رگه هایی از زبان و تخیل تازه ی رمانتیک در غزل های او پدیدار شد که مجموعه مرم نشانگر این تحول بود .بعد ها مجموعه ی غزل رستاخیز ، تلاش موفق او را در تلفیق روح تغزلی با نگرش و محتوای اجتماعی به نمایش گذاشت .
بهبهانی به قصد دمیدن روح تازه در پیکره غزل بعد ها علاوه بر نوگردانی زبان و تخیل ، از حوزه اوزان رایج غزل فارسی گام فراتر نهاده و وزنهای غیر رایج یا ابتکاری به کار گرفت که در سالهای بعد از انقلان نیز در آثار او تداوم داشت و کوشید تا با بهره گیری از فضا سازی های روایی ، توالی منطقی ابیات بافت موسیقایی نو و رگه های بینش فلسفی - اساطیری غزل را از روح سنتی تهی کند و به ان روحی تازه و متناسب با زمان بخشد

نمونه شعر وی

و دل ، لرزان ، هراسان ،‌ چهره پر بیم
به گور سرد وحشت زا نظر دوخت
شرار حرص آتش زد به جانش
طمع در خاطرش صد شعله افروخت
به هر لوح و به هر سنگ و به هر گور
زده تاریکی و اندوه شب ،‌ رنگ
نه غوغایی ، به جز نجوای ارواح
نه آوایی ، مگر بانگ شباهنگ
به نرمی زیر لب تکرار می کرد
سخن های عجیب مرده شو را
 که : با این مرده ، دندان طلا هست
نمایان بود چون می شستم او را
فروغ چند دندان طلا را
 به چشم خویش دیدم در دهانش
ولی ، آوخ ! به چنگ من نیفتاد
 که اندیشیدم از خشم کسانش
کنون او بود و گنج خفته در گور
به کام پیکر بی جان سردی
به چنگ افتد اگر این گنج ، ناچار
تواند بود درمان بهر دردی
به دست آرد گر این زر ، می تواند
 که سیمی در بهای او ستاند
وزان پس کودک بیمار خود را
پزشکی آرد و دارو ستاند
چه حاصل زین زر افتاده در گور
که کس کام دل از وی بر نگیرد ؟
زر اینجا باشد و بیماری آنجا
 به بی درمانی و سختی بمیرد ؟
کلنگ گور کن بر گور بنشست
 سکوت شب چو دیواری فرو ریخت
 به جانش چنگ زد بیمی روانکاه
 عرق از چهرهٔ بی رنگ او ریخت
ولی با آن همه آشفته حالی
کلنگی می زد از پشت کلنگی
 دگر این ، او نبود و حرص او بود
که می کاوید شب در گور تنگی
شراری جست از چشم حریصش
چو آن کالای مدفون شد نمودار
 دلش با ضربه های تند می زد
 به شوق دیدن زر در شب تار
 دگر این او نبود و حرص او بود
 که شعف و ترس را پست و زبون کرد
 کفن را پاره کرد انگشت خشکش
به بی رحمی سری از آن برون کرد
سری کاندر دهان خشک و سردش
طلای ناب بود ... آری طلا بود
طلایی کز پیش جان عرضه می کرد
اگر همراه با صدها بلا بود
دگر این او نبود و حرص او بود
که کام مرده را ونسرد ، وا کرد
وزان فک کثیف نفرت انگیز
 طلا را با همه سختی جدا کرد
سحرگاهان به زرگر عرضه اش کرد
 که : بنگر چیست این کالا ، بهایش؟
محک زد زرگر و بی اعتنا گفت
طلا رنگ است و پنداری طلایش

آثار :

سه‌تار شکسته (۱۳۳۰/۱۹۵۱)
جای پا (۱۳۳۵/۱۹۵۴)
چلچراغ (۱۳۳۶/۱۹۵۵)
مرمر (۱۳۴1/۱۹۶۱)
رستاخیز (۱۳۵۲/۱۹۷۱)
خطی ز سرعت و از آتش (۱۳۶۰/۱۹۸۰)
دشت ارژن (۱۳۶۲/۱۹۸۳)
گزینه اشعار (۱۳۶۷)
درباره هنر و ادبیات (۱۳۶۸)
آن مرد، مرد همراهم (۱۳۶۹)
کاغذین‌جامه (۱۳۷۱/۱۹۹۲)
کولی و نامه و عشق (۱۳۷۳)
عاشق‌تر از همیشه بخوان (۱۳۷۳)
شاعران امروز فرانسه (۱۳۷۳) [ترجمه فارسی از اثر پیر دوبوادفر ، چاپ دوم :۱۳۸۲]
با قلب خود چه خریدم؟ (۱۳۷۵/۱۹۹۶)
یک دریچه آزادی (۱۳۷۴/۱۹۹۵)
مجموعه اشعار (۲۰۰۳)
يكي مثلا اين كه(۲۰۰۵)

۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب

 
اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب
مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب
صد شکر خدا را که نشسته‌ست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب
صد شکر خدا را که نشسته‌ست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب
بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بی‌خبر از گریه مستانه‌ام امشب
یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب
شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانه‌ام امشب
تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب
امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانه‌ام امشب
از من بگریزید که می‌خورده‌ام امشب
با من منشینید که دیوانه‌ام امشب
بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

خدایا

خدایا! تو تنها معشوق هستی که عاشق مینوازی. و
خدایا! تو تنها معشوق هستی که همهی عاشقانت به تو میرسد. و
خدایا! تو تنها معشوق هستی که به سوی عاشق میروی. و
خدایا! تو تنها معشوق هستی که عاشقانت را ساختی,نه سوختی. و
خدایا! تو تنها معشوق هستی که هر کی عاشقت شد معشوق دیکر نگیرد الی به تو رسد. و
.
.
.
.
صفر محمد .اشرافی.